{گناهکار} pat 23:
خب اومدم بگو چشاتو میبندم لباسمو در میاری،
آخه با چش بسته چجوری،
وایسا شال و برداشتم و چشای ارسلان بستم،
خب حالا دستتو بنداز دور کمرم
خب
لباسو بکش پایین ،
نه وایسااا
چیشد،حالم بهم میخوره،
آروم سر شونه هامو بده پایین
نزدیک دیانا شدم،و همون کار هایی که گفت انجام دادم،در آوردم
مرسی پتو برداشتم دورم پیچیدم،
باز کن
چرا خودتو اینجوری کردی
نکنه میخوای منو ببینی ،برو بیرون خودم یه جوری میپوشم
من تنت میکنم
نهه
چرا نههه
داد نزن وقتی میگم میپوشونم بگو اره،
باشه،
تاب میپوشی
اره
با یه شلوار ک
بیا
خب من تاب از بالا تنت میکنم ارو آروم پتو بده پایین
هوم
افرین،بیا تنت شد
وایسا ،چشاتو ببند برای شلوار،
خودم میپوشیم
برو،بپوش،
تا زانو پاپ آورد.
ارسلان:خب از اینجا به بعد خودت بپوش من سرم پاینه،
شوارک کشیدم بالا،تموم شد
خب ،من برم پایین،
واسه چی
نرم
نه برو
رفتم پایین بطری الکل جمع کردم،زنگ زدم به نیکا
نیکا:بله آقا
کجایین
فردا میایم،
ارسلان،خب پس خوبه،
خداحافظ آقا
خداحافظ،
دیانا کنار پنجره رفتم،حالم بهتر شه،ه.ففففف این صدا های عجیب چیه،یه چیزی از جلوی پنجره زود رد شد،افتا م رو زمین،یه گوشه پاهامو بغل کردم،
ارسلان «از پله ها بالا رفتم در باز کردم،چیشده،
ها،ا و.ن چی بود
ارسلان «توهم زدی بابا،چیزی نیس رفتم جلو ،تر خوبی
دیانا:من وقتی میترسیدم میپریدم بغل مامانم،
خب
پریدم تو بغل ارسلان،
اعع،
بخدا میترسم،
باشه،بابا،من میرم پایین
دیانا:من همینجور میام،،
ارسلان،خب، به سمت پایین رفتم،رو مبل نشستم دیانا دارم خفه میشم،میشه ولم کنی
نه،
مگه هنوز صدا میاد،
اره
دیانا:از بغلش خودمو کشیدم بیرون و روبه رو صورتش گفتم،ارسلان
هوم
نمیترسی
از چی
از این خونه بخدا ترسناکه،
باشع،تو راست میگی،
ارسلان،وقت خوابه
مبل تخت خوابشو باز کردم دیانا برو بالا اتاقت منم پایینم،
نه،
چی نه
میترسم،
میگی چیکار کنم
میشه پیش تو بخوابم
ها،،
ارسلان ترو خدا،
باشع،تو اون ور تخت بخواب من
اونم نمیشه،
چرااا.
خودمو نزدیک ارسلان کردم میشه همین یه شب کنار تو یا بغلت بخوابم
باشع،باشع،بگیر بخواب
دیانا:رو تخت دراز کشیدم،
ارسلان:برق خاموش کردم نترس من هستم،
کنار دیانا دراز کشیدم،بهش نگاه کردم،معذب بود
خ.بی دیانا
ها،اره اره،،،واععععععییی،
چیه باز
صدای شکستن یه چیزی اومد
گل دونه،
ارسلان محکم بغل کردم،
ارسلان:نمیخورنت که منو سفت فشار میدی،
دیاناااا،هه،خوابت برد،
ارسلان:آروم منم بغلش کردم،که خودشو بیشتر تو بغلم جا کرد،
واقعا نکنه من عاشق این دختر شدم،نباید بزارم دست کسی بهش برسه،
دیانا*ارسلاانن
اه،بیدا ی مگه
میتونیم
چی رو.
من.کمکت میکنم،
میدونم،
سرده ارسلان،
پتو بیارم
دیانا،با حالت خواب آلود﴾ولی تو گرمی،نمزاره سردم بشه،
این دفعه دیگه خوابیدی،
سرمو چسبوندم به سر دیانااا،خوابم،برد،
__________صبح روز بعد ✨،
نیکا «اقا،خانومم،ما اومدیم
ارسلان «چیه،
نیکا «بچه ها اومدم،دیانا قشنگ تو بغلتون خوابیده
اره،دیانا،عزیزم
ها،
پاشو
نمیخوام،
اه،یازده صبحه
از لباس ارسلان گرفتم و کشیدم سمت خودم بگیر بخوابببب،
هوف،نیکا بزا بخوابه
نیکا «اقا کارتون دارم
بگو
ام،،……..
چیشدههعههههه.
خب۱۲::۵دقیقه شب پارت گذاشتم دوستان لایک کنید و کامنت فراموش نکنید 🦋🌈🦋🌈🦋🌈🦋🌈🦋🌈🦋🌈🦋🌈🦋🌈🦋🌈🦋🌈🦋🌈🦋🌈🦋🌈🦋🌈🦋🌈🦋🌈🦋
آخه با چش بسته چجوری،
وایسا شال و برداشتم و چشای ارسلان بستم،
خب حالا دستتو بنداز دور کمرم
خب
لباسو بکش پایین ،
نه وایسااا
چیشد،حالم بهم میخوره،
آروم سر شونه هامو بده پایین
نزدیک دیانا شدم،و همون کار هایی که گفت انجام دادم،در آوردم
مرسی پتو برداشتم دورم پیچیدم،
باز کن
چرا خودتو اینجوری کردی
نکنه میخوای منو ببینی ،برو بیرون خودم یه جوری میپوشم
من تنت میکنم
نهه
چرا نههه
داد نزن وقتی میگم میپوشونم بگو اره،
باشه،
تاب میپوشی
اره
با یه شلوار ک
بیا
خب من تاب از بالا تنت میکنم ارو آروم پتو بده پایین
هوم
افرین،بیا تنت شد
وایسا ،چشاتو ببند برای شلوار،
خودم میپوشیم
برو،بپوش،
تا زانو پاپ آورد.
ارسلان:خب از اینجا به بعد خودت بپوش من سرم پاینه،
شوارک کشیدم بالا،تموم شد
خب ،من برم پایین،
واسه چی
نرم
نه برو
رفتم پایین بطری الکل جمع کردم،زنگ زدم به نیکا
نیکا:بله آقا
کجایین
فردا میایم،
ارسلان،خب پس خوبه،
خداحافظ آقا
خداحافظ،
دیانا کنار پنجره رفتم،حالم بهتر شه،ه.ففففف این صدا های عجیب چیه،یه چیزی از جلوی پنجره زود رد شد،افتا م رو زمین،یه گوشه پاهامو بغل کردم،
ارسلان «از پله ها بالا رفتم در باز کردم،چیشده،
ها،ا و.ن چی بود
ارسلان «توهم زدی بابا،چیزی نیس رفتم جلو ،تر خوبی
دیانا:من وقتی میترسیدم میپریدم بغل مامانم،
خب
پریدم تو بغل ارسلان،
اعع،
بخدا میترسم،
باشه،بابا،من میرم پایین
دیانا:من همینجور میام،،
ارسلان،خب، به سمت پایین رفتم،رو مبل نشستم دیانا دارم خفه میشم،میشه ولم کنی
نه،
مگه هنوز صدا میاد،
اره
دیانا:از بغلش خودمو کشیدم بیرون و روبه رو صورتش گفتم،ارسلان
هوم
نمیترسی
از چی
از این خونه بخدا ترسناکه،
باشع،تو راست میگی،
ارسلان،وقت خوابه
مبل تخت خوابشو باز کردم دیانا برو بالا اتاقت منم پایینم،
نه،
چی نه
میترسم،
میگی چیکار کنم
میشه پیش تو بخوابم
ها،،
ارسلان ترو خدا،
باشع،تو اون ور تخت بخواب من
اونم نمیشه،
چرااا.
خودمو نزدیک ارسلان کردم میشه همین یه شب کنار تو یا بغلت بخوابم
باشع،باشع،بگیر بخواب
دیانا:رو تخت دراز کشیدم،
ارسلان:برق خاموش کردم نترس من هستم،
کنار دیانا دراز کشیدم،بهش نگاه کردم،معذب بود
خ.بی دیانا
ها،اره اره،،،واععععععییی،
چیه باز
صدای شکستن یه چیزی اومد
گل دونه،
ارسلان محکم بغل کردم،
ارسلان:نمیخورنت که منو سفت فشار میدی،
دیاناااا،هه،خوابت برد،
ارسلان:آروم منم بغلش کردم،که خودشو بیشتر تو بغلم جا کرد،
واقعا نکنه من عاشق این دختر شدم،نباید بزارم دست کسی بهش برسه،
دیانا*ارسلاانن
اه،بیدا ی مگه
میتونیم
چی رو.
من.کمکت میکنم،
میدونم،
سرده ارسلان،
پتو بیارم
دیانا،با حالت خواب آلود﴾ولی تو گرمی،نمزاره سردم بشه،
این دفعه دیگه خوابیدی،
سرمو چسبوندم به سر دیانااا،خوابم،برد،
__________صبح روز بعد ✨،
نیکا «اقا،خانومم،ما اومدیم
ارسلان «چیه،
نیکا «بچه ها اومدم،دیانا قشنگ تو بغلتون خوابیده
اره،دیانا،عزیزم
ها،
پاشو
نمیخوام،
اه،یازده صبحه
از لباس ارسلان گرفتم و کشیدم سمت خودم بگیر بخوابببب،
هوف،نیکا بزا بخوابه
نیکا «اقا کارتون دارم
بگو
ام،،……..
چیشدههعههههه.
خب۱۲::۵دقیقه شب پارت گذاشتم دوستان لایک کنید و کامنت فراموش نکنید 🦋🌈🦋🌈🦋🌈🦋🌈🦋🌈🦋🌈🦋🌈🦋🌈🦋🌈🦋🌈🦋🌈🦋🌈🦋🌈🦋🌈🦋🌈🦋🌈🦋
۷۹.۴k
۱۸ خرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.